بسم الله الرحمن الرحیم
عروس ماه «قسمت دوم»
شب از نیمه گذشته بود و نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا میتابید. ملیکا غرق در اندیشه از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد. نور ماه زیبایی چهرهاش را چند برابر کرده بود. محو تماشای ستارگان بود و زیر لب نام خدا را زمزمه میکرد. در دلش غوغایی بر پا بود. سعی میکرد آرام باشد و به خواب برود. انجیل را در آغوش گرفت، با مسیح علیهالسلام صحبت میکرد و از او یاری می خواست، در همان حال به خواب رفت. در عالم خواب دید، مسیح علیهالسلام به همراه جدش شمعون و یارانش وارد قصر شدند ناگهان منبری بسیار با شکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، عطر دلنشین محمدی در کاخ پیچید.
ملائکه در صفی منظم به انتظار ایستادند. ملیکا با خود فکر میکرد چه کسی قرار است به این کاخ بیاید که قدومش اینگونه معطر است. در قصر باز شد، فرشتگان همگی سر تعظیم فرود آوردند. مردانی با چهره نورانی را دید. پیامبر اسلام به همراه تمام فرزندانشان وارد شدند. بانوی جوانی نیز همراه آنان بود. ملیکا محو تماشا بود، نمیدانست خواب است یا بیدار. گویی به جای خون در رگ هایش عشق جاری شده بود. با هر دم و باز دم، عطر گل محمدی، عطر گل یاس بود که در تار و پود وجودش جریان داشت.
مسیح علیهالسلام به استقبال رفت و محمد صل الله علیه و آله را در آغوش کشید. بعد از لحظاتی پیامبر اسلام رو به عیسی مسیح کرد و گفت: ما به اینجا آمدهایم تا ملیکا را از شمعون برای فرزندم خواستگاری کنیم و بعد رو به جوانی کرد که غرق در معصومیت بود و چهرهاش همچون ماه میدرخشید. نام او حسن عسکری امام یازدهم شیعیان است.
ملیکا با دیدن او احساس کرد عشقی آسمانی در وجودش ریشه دوانده است. مسیح علیهالسلام به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو کرده است، خاندانت را با خاندان پیامبر پیوند بده که این پیوند بسیار مبارک است. شمعون از این پیشنهاد راضی و خوشحال شد.
آنگاه حضرت محمد صلی الله علیه و آله به منبر رفت و خطبه عقد را خواند و ملیکا را به عقد امام حسن عسکری علیهالسلام در آورد. قصر غرق نور و شادی بود و همه این پیوند آسمانی را به یکدیگر تبریک گفتند.
سپس حضرت مسیح علیهالسلام و یارانش، شمعون، امام علی علیهالسلام، حضرت فاطمه سلام الله علیها و خاندان پاکش به این عقد گواهی دادند. ملیکا از خواب بیدار شد. دستش را روی قلبش گذاشت. قلبش در سینه اش طوری بالا و پایین میپرید که انگار هر لحظه میخواست به بیرون پرتاب شود. شور و هیجانی وصف نشدنی در جانش نشسته بود. او فهمیده بود این حال ناشی از آتش عشقی است که بر جانش نشسته است. از این راز و از این عشق با چه کسی میتوانست سخن بگوید؟ اگر کسی میفهمید که نوه قیصر روم عاشق فرزند پیامبر اسلام شده چه اتفاقی می افتاد؟ ملیکا از این خواب با هیچ کس سخن نگفت. ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بود. با خود میگفت من در اینجا و حسن بن علی علیهالسلام در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانه او راه خواهم یافت؟ از آن پس طوری دلباخته و شیفته امام حسن عسکری علیهالسلام شده بود که دیگر قادر به انجام کاری نبود و تنها به او میاندیشید. نمیتوانست حتی لحظه ای او را فراموش کند. تمام افکار ملیکا لبریز از یاد محبوب جانش شده بود و مهر پاکش سراسر قلب دخترانه اش را گرفته بود. این دلتنگی برای یار حتی خورد و خوراکش را نیز کم کرده بود. ملیکای زیبا روز به روز ضعیف تر می شد. تا اینکه بیمار و رنجور شد. جدش امپراطور تمام پزشکان حاذق روم را بر بالین ملیکا حاضر کرده بود اما هیچکدام قادر به انجام کاری نبودند و معالجه آنها بینتیجه ماند. چرا که بیماری او، بیماری جسمی نبود! تا با معالجه آنها، خوب شود.
حال ملیکا خوب نبود و تمام پزشکان از او قطع امید کرده بودند. چون اصلا بیماری را نمیشناختند تا برایش درمانی پیدا کنند.
مادر ملیکا بر بالین دخترش اشک میریخت. آرزو داشت دخترش را در لباس عروسی ببیند ولی حالا دختر نازنینش در بستر بیماری بود. روزی امپراطور به عیادت ملیکا آمد و گفت: دختر عزیزم!
من آرزو داشتم که تو ملکه ی روم شوی، اکنون برای خوشحالی تو از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد، اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده سازم. ملیکای مهربان و پاک سرشت فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
آرزویم این است که زندانیان مسلمان که در جنگ اسیر و شکنجه می شوند را آزاد کنید تا شاید به خاطر این کار خوب، مسیح و مریم مقدس از ما راضی شوند و خداوند سلامتی مرا به من بازگرداند. مدتی گذشت و خبر رسید که تعدادی از مسلمانان اسیر آزاد شدند. ملیکا خوشحال شد و سعی کرد کمی غذا بخورد و حال خود را بهتر نشان بدهد.
همین موضوع باعث شد که قیصر دستور دهد تعداد بیشتری از مسلمانان را آزاد کنند. ملیکا دست به دعا برداشت و دست به دامن حضرت مریم سلام الله علیها شد؛« یا مریم مقدس من کاری کردم که اسیران زیادی آزاد و خوشحال شوند. تو هم مرا خوشحال کن، من را به یار محبوبم برسان که تحمل دوری او دیگر برایم ممکن نیست.»
نیمه شب شده بود و ملیکا هنوز غرق در راز و نیاز بود. او نمیدانست گره کار کجاست. درد فراق سینهاش را تنگ کرده بود.
به کنار پنجره رفت. خیره به نور ماه شد و شروع کرد به سخن گفتن با محبوب جانش: «تو کیستی که این گونه مرا شیفته خود کردی و رفتی؟ چرا دیگر به دیدارم نمی آیی؟ چگونه از تو دل بکنم درحالی که تمام وجودم غرق در آتش عشق توست؟»بعد از ته دل مریم مقدس را صدا زد و از او یاری خواست. » چشمان زیبایش خیس اشک شده بود و همان گونه به سوی تخت خود رفت. انقدر گریه کرد تا خوابش برد. در خواب دید: قصر سراسر نور شد و عطر گل یاس همه جا پیچید. دو بانوی زیبای نورانی به او نزدیک شدند.
یکی از بانوان را می شناخت، او مریم مقدس بود. به بانوی دیگر نگاه کرد. خدای من چه چهره مهربان و آشنایی، چه وجود زلال و پر مهری داشت. ملیکا محو تماشا بود که حضرت مریم سلام الله علیها گفت: «دخترم این بانو، حضرت فاطمه سلام الله علیها است، مادر همان کسی که تو را به عقد او در آوردند.»
ملیکا تا این سخن را شنید، به گریه افتاد و به دامان حضرت فاطمه سلام الله علیها پناه برد و گفت: «از پسرت گله دارم! چرا به من سر نمی زند؟» حضرت فاطمه سلام الله علیها با صدایی دلنشین و پر از مهر فرمودند: «آرام باش دخترم! میدانی چرا فرزندم به دیدارت نمی آید؟ تو بر دینی هستی که مسیح را فرزند خدا می داند. این سخن کفر است. خود مسیح علیهالسلام هم از این سخن بی زار است. اگر دوست داری خدا و عیسی علیه السلام از تو راضی باشند، باید مسلمان شوی آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.» ملیکا گفت: «ای بانوی بزرگ! با تمام وجودم حاضرم كه اسلام را بپذيرم.
فرمود: "بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهٌ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ «گواهی می دهم به يكتایی خدا و پيامبری حضرت محمد صلی الله عليه و آله» ملیکا از صمیم قلب این کلمات را تکرار کرد، ناگهان آرامش بی سابقهای تمام جانش را در بر گرفت.
آن گاه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها او را در آغوش پر از عشق و محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: «خوشحال باش! به تو مژده میدهم كه از اين به بعد امام حسن عسکری علیهالسلام به ديدارت خواهد آمد و تو به زيارت او موفّق میشوی!
ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد، کجا رفتند آن عزیزان خدا؟
اشک در چشمان زیبای ملیکا حلقه زده بود. از جایش بلند شد. بی اختیار به سجده رفت و به خاطر این لطف بزرگ، از خدای مهربان سپاسگزاری کرد. در شگفت بود این چه سعادت بزرگی است که نصیب او شده است! پیوسته خدا را شکر میکرد و به پیامبری محمد صلی الله علیه و آله شهادت میداد. دوباره شب فرا رسید و ملیکا به خواب رفت. باز هم قصر پر شد از نسیم و بوی بهشت، چرا که پاره تن محمد مصطفی می آمد. تمام وجود ملیکا لبریز از شعف و شادمانی شده بود.
ملیکا عاشق نجابت و معصومیت او بود. یار به دیدار دلدار آمده بود. اشک شوق از دیدگان ملیکا جاری شد و گفت: «آقای محبوبم چرا به دیدارم نمی آمدی در حالی که دلم غرق محبت شما بود؟ من از این دنیا هیچ نمیخواهم جز دیدار شما، از شما میخواهم هیچگاه مرا ترک نکنید. امام حسن عسکری علیهالسلام فرمود: علت این جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی.
از این به بعد هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا روزی که خداوند ما را در بیداری یک جا گرد هم آورد.»
از آن شب امام حسن عسکری علیهالسلام هر شب به دیدار ملیکا می آمد. ملیکا هر شب او را در خواب می دید، با او سخن میگفت و بیشتر دلبسته او میشد. شوق دیدار یار گذر زمان را برایش لذت بخش کرده بود. ملیکا هر روز شاداب تر میشد و سلامتی خود را یافته بود. روزها در انتظار شب بود تا ماه زیبایش را در خواب ببیند. او بی صبرانه در انتظار وصال یار بود. تا این که بالاخره لحظه موعود فرا رسید. شب شد و نسیم خنک و روح نواز بهشتی میوزید. آسمان چراغانی شده بود و ستارگان، چشمک زنان لحظه موعود را نوید میدادند. زمان، زمان قرار عاشقانه و دیدار ماه و دلدارش شده بود. امشب امام حسن برای ملیکا خبر ویژهای داشت. میخواست مژده پایان فراق را به او بدهد. ملیکا بیقرار شنیدن سخن یار بود. امام حسن عسکری فرمودند: تقدیر خداوند بر این است که این دوری به پایان برسد و تو برای همیشه درخانه ما و درکنار من باشی» با شنیدن این خبر، بند بند وجود ملیکا سرشار از شوری وصف ناپذیر شد، گویی پس از زمستانی طولانی، بهاری پرطراوت و بی نظیر در راه بود. اما... چگونه چنین چیزی ممکن است؟
امام فرمودند: جد تو سپاهی را برای جنگ با مسلمانان درفلان روز می فرستد. گروهی از کنیزان نیز همراه این سپاه هستند. تو نیزلباس کنیزان را بپوش و همراه آنها باش. کاری کن که کسی تو را نشناسد. در این جنگ مسلمانان پیروز میشوند و سربازان و کنیزان رومی اسیر میشوند. مسلمانان اسیران را برای فروش به بغداد میبرند. وقتی تو به آنجا برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو درآنجا فقط منتظر پیک من باش.» خدای من! ملیکا چه شنیده بود؟ خانه پر از مهر و صفای نوه پیامبر، منتظر قدوم او بود. دیگر انتظار به پایان میرسید. حالا دیگر... قلب ملیکا در سینه اش بیقراری میکرد. چگونه میتوانست این راز و این همه شور و اشتیاق را پنهان کند؟ ملیکا بی صبرانه منتظر روز موعود ثانیه شماری میکرد.
ادامه دارد ...
نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری
منابع: کتاب نگین آفرینش (درسنامه دوره عمومی معارف مهدویت مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم)
کتاب زندگانی امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور (علامه سید محمد کاظم قزوینی)
کتاب آخرین عروس (دکتر مهدی خدامیان آرانی)
کتاب شبهای تنهایی (محمد یوسفی )
معجم احادیث الامام المهدی، ج 4، ص200 ـ 196؛ کمال الدین ج2 ، ص423 ـ 418؛ بحارالانوار ج 51، ص10 ـ 6؛ اثبات الهداة، ج 3، ص393؛ غیبت شیخ طوسی، ص 124