بسم الله الرحمن الرحیم
شهید محمد ابراهیم همت
به مناسبت ایام شهادت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله، شهید حاج محمد ابراهیم همت ، بخشی از خاطرات همسر این شهید بزرگوار را با هم مرور می کنیم :
یک هفته گذشت نه از خودش خبری شد نه از تلفنش داشتم خودم
را برای دیدنش برای آمدنش آماده میکردم خانه را تمیز میکردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی حدود نصف شبه احساس کردم طوفان شده به خواهرم گفتم: انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟» گفت «اصلا باد نمی آید. چه برسد به «طوفان باز خوابیدم بیدار شدم گریه کردم. گفت: «امشب تو چته؟ گفتم وحشت دارم از شب اول قبر گفت: «این حرفهای عجیب و غریب چیه که میزنی امشب؟» صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم جایی کار داشتم خانه خالم نجف آباد بود.با مینی بوس رفتیم خواهرم هم بود رادیوی مینی بوس روشن بود زنگ اخبار ساعت دو بعد از ظهر را زد گوشهام تیز شد. گوینده خبرها را خواند. یکی از خبرها بند دلم را پاره کرد شک کردم به خودم گفتم حتماً اشتباه شنیده ام خودم را گول زدم مگر میشود؟ بیشتر گول زدم آن هم ابراهیم خندیدم و گفتم او خودش گفت بر میگردد به من قول داده یادم نیامد کی قول داده بود خواهرم داشت نگاهم می کرد. جور عجیبی داشت نگاهم میکرد
گفت: «شنیدی رادیو چی گفت؟ دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده :گفتم تو هم ..مگر...» گفت: «اهوم» . گفتم اسم کی را گفت؟ تو رو خدا ،راستشو بگو. گفت: «ابراهیم . گفتم : مطمئنی؟» گفت: «خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول الله . حاج محمد ابراهیم همت...7
آبروداری را گذاشتم کنار از ته دل جیغ کشیدم جلو مسافرهایی نمیدانستند چی شده سرم سنگین شده بود از جیغ هایی کـــه میزدم مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه بلند شدم به راننده گفتم: نگه دارا همین جا نگه دار میخواهم پیاده شوم با شما نیستم مگه؟
پدرم بهش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه فلانی پیاده کند جای پیاد شدن هم نبود، وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.
مسافرها آمده بودند جلو می گفتند: «یهو چی شد؟» نه حرمت، نه متانت نه آبرو، هیچی را نمی شناختم. فقط گریه می کردم گفتم: «شوهرم شهید شده نشنیدید مگه؟ بگویید به راننده نگه دارد!» نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری برگشتم نمیگذاشتند ببینمش تا اینکه راضی شدند ببرندم .پیشش با چه مصیبتی هم .که برویم سپاه برویم فلان سردخانه برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته آرام آرام بکشید عقب و تو ابراهیم را ،ببینی که ابراهیم همیشگی نیست که آن چشمهای همیشه قشنگش ،نیست که خنده اش نیست .که اصلاً سری در کار نیست.
همیشه شوخی میکردم میگفتم اگر بدون ما بری می آیم گوش هات رو میبرم میگذارم کف دستت.
بهش گفتم تو مریضی ماها رو نمیتونستی ببینی، ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم ،اینجا چشمهات رو نبینم خنده هات رو نبینم سر و
صورت همیشه خاکیت رو نبینم حرف هات رو نشنوم؟
جوراب هاش را ،دیدم جیغ زدم خودم براش خریده بودم. آن قدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند دیدند دیدند دارم دنبال پاهام میگردم حتی گفتم «پاهام کو؟ چرا دیگه نمیتونم راه برم؟
می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و میتواند ابراهیم نباشد و میتوانم باز منتظرش ،باشم اما نمی شد، خودش بود. مثل یک صبح قشنگ دویدی توی زندگی من مثل آفتاب مثل سایه مهربان و بی ادعا
زندگی مشترکمان از نیمه راه دانشگاه آغاز شد و با بوی جنگ در هم آمیخت.
از جبهه می آمدی از دل ،دشمن از شبهای ،پرحادثه انفجارهای پی در.پی از پشت خاکریزها هنوز بوی باروت میدادی
گرد و خاک لباسها و موهایت پاک نشده بود با تو حرفی زدم تصویر شهید شدن همسنگریهای مهربانت را توی
خانه چشمهایت میدیدم.می گفتی قطعه ای از بهشت است.
چقدر چشمهای نمناکت را دوست داشتم.
گرد آورنده: واحد تحقیق و پژوهش موسسه فرهنگی قرآن و عترت اسوه تهران
منبع: ماهانامه فرهنگی اجتماعی اسوه/ رمضان 1446/ شماره 149