معرفی موسسه فرهنگی قرآن و عترت اسوه تهران
روایت توفیق
جریان شکل ¬گیری و تأسیس مؤسسۀ فرهنگی - قرآنی اُسوۀ تهران
در گفت ¬و گو با مدیر عامل مؤسسه؛ خانم زهرا بادی
بسم رب¬الحسین علیه السلام
گفته ¬اند حسین (علیه السلام) سفینۀ نجاتند... و ما از سر دلدادگی؛ برای اولین بار زیارت راهیِ کربلا شدیم. بدون آنکه قصد خاصی به جز زیارت کردن داشته باشیم، دلهایمان به شوق زیارت حرم زودتر روانه شده بود و از این شور و شوق، تمام وجودمان به وَجد آمده بود.
وقتی رسیدیم به کربلا کوچه¬ها نظافت نشده بودند. تازه رژیمِ صدّامِ جنایتکار سقوط کرده بود و سربازان آمریکایی و اروپایی همه جا پرسه می زدند. ما هم در مکانی اسکان گرفتیم که اوضاعش بسیار نابسامان بود؛ انگار عراقی¬ها یادشان رفته بود که النّظافت من الایمان! در روز اول، آقایی که به زبان¬ های انگلیسی و عربی مسلط بود، سخنرانی زیبایی انجام داد و اتفاقاً از لزوم بهبودِ وضعیت بهداشت حرمین حرف زد و من، به شوق خدمت به فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم)، آخرِ سخنرانی جلو رفتم و گفتم اگر کمکی لازم هست، ما دریغ نمیکنیم؛ از برق کشی و کارهای مردانه ¬تر گرفته، تا امور دیگر؛ همه جوره در خدمت مولایمان حسین هستیم. ایشان خیلی استقبال کرد و شماره ام را گرفت و من تا پایان آن سفر، و حتی بعد از برگشتن به خانه، منتظر تماسشان بودم اما هرگز تماسی از جانب ایشان با من گرفته نشد. ولی می دانم از همان جا، که من با دیدن اوضاع بهداشتی شهر کربلا، به فکر راه اندازی مؤسسه ای فرهنگی برای بالا بردن سطح فرهنگ مسلمین افتاده بودم، امام حسین (علیه السلام) من را شناخت و دستم را گرفت و سوار بر سفینۀ نجاتش گرداند.
قدم های من هرگز نلرزید و تا همین امروز، کوچکترین شکی به توفیق الهی در این راه نکردم. البته، روزی که تصمیم قطعی را برای راه اندازی یک مؤسسۀ فرهنگی گرفتم، اضطراب تمام وجودم را گرفته بود، ولی ایمان داشتم که ناخدای این کشتی مرا به حال خودم رها نمی کند و در همه حال ندای إنّ اللهَ مَعَ المُحسِنین در گوشم طنین انداز میشد.
ما ابتدا صندوق قرض الحسنه ای تأسیس کردیم و به همین بهانه، با افراد زیادی رابطه گرفتیم. از دلِ آن افراد جمعی مُتمرکزتر تشکیل دادیم و در آن جمع تصمیم گرفتیم طرحی پیاده کنیم، اما آن طرح، کامل نبود. ما همان طرح نیمه کاره را بردیم به قم، که زادگاه من بود، و تقدیم حاج آقای سید حسین مؤمنی کردیم. ایشان لطف های بی کران نمودند و طرح ما را در 14 بند تکمیل کردند.
هر بار جزئیات آن روز را به خاطر می آورم، مطمئن تر می شودم که خانم حضرت معصومه (سلام الله علیها) در آن روز برایمان دعا می کرد که کارها پیش بروند. وقتی تعداد بندهای طرح 14 تا شد، من یقین حاصل کردم که تمام چهارده معصوم از این اتفاق خوشحالند و برایمان دعا میکنند که این راه، ادامۀ راه ائمه باشد.
طرح ما در 14 بند سر و سامان گرفت اما مکانی برای اقامت در اختیار ما قرار نداشت تا بتوانیم کارهایمان را به صورت سازمان یافته آغاز کنیم. اما گویا ساربان آن قافله، از پیش برایمان جایی مُهیّا کرده بود، جایی به نام «مؤسسۀ تَرلان»؛ ترلان یعنی پرندۀ خوش یُمن.
کار به صورت عملی در سال 83، ماهِ یازدهم شروع شد. من پیش خودم واگویه میکردم که 11، عددِ درختان باغ فَدک است؛ همانکه به زور از حضرت زهرا (سلام الله علیها) گرفتند و شاید این عدد، نشان آن باشد که قرار است در این مؤسسه، ما فرهنگ ربوده شده مان را از اجنبی پس بگیریم!
فعالیتهای ما در ابتدا شامل کلاسهای آموزشی همچون سلوک جمیل، با حضور استاد سید حسین مؤمنی، کلاس روش تحقیق طُلّاب، با حضور دکتر وحید یوسفی، و برنامه هایی مانند غروب هر آدینه در فراقِ یار بود؛ که در آن زیارت آل یاسین خوانده میشد. البته برنامه های دیگری هم داشتیم؛ مانند مراسم ماه مبارک رمضان و مراسم محرم و برنامۀ اُردو، که همگی مفید و آموزنده بودند.
ترلان، فقط موکت داشت و یک یخچال. اما دست یاری خداوند و ذوق خدمت به اهل بیت باعث شد تا با کمک افراد گروه و قرض کردنِ مقدارِ دیگری از هزینه ها از دیگران، آن وضعِ درویشانه سر و سامان پیدا کند. آنجا بروشورهای فرهنگی درست میکردیم، مشاوره تحصیلی میدادیم، مشاورۀ خانوادگی میدادیم و... چون از لحاظ مالی و مکانی دچار سختی بودیم خیلی دوندگی میکردیم ولی نااُمیدی بین ما وجود نداشت، چراکه هر چند وقت یک بار، دستهای یاری به سمت ما دراز میشد.
یک روز به بهانۀ گرفتن کمک از شخص خاصی به یک مجتمع تجاری رفتم اما ناگهان برق کل آن مجموعه رفت و تاریکیِ مطلق همه جا را گرفت! من در آن تاریکی از صمیم قلب به آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شدم و ایشان را به عمّه جانشان حضرت زهرا (سلام الله علیها) قسم دادم. اگرچه که در نتیجۀ آن جلسه، خدماتی به ما ارائه نشد، چون حرف همۀ آنها این بود که کسی برای مؤسسۀ فرهنگی هزینه نمیکند، اما من در قلبم احساس اطمینانی داشتم که مربوط به شرایط عینی که در آن قرار داشتم نبود. من ایمان داشتم! یعنی حتی در سختی هم مطمئن بودم که کار به نتیجه های خوبی خواهد رسید، ولی نظر آنها این بود که مردم فقط برای نذری و روضه پول خرج میکنند و برای کارهای فرهنگی، هزینه ای را متقبّل نمیشوند. نظر من این بود که روضه و نذری اگرچه لازم است، اما برای ادامۀ راه ائمه، قطعاً کافی نیست و نیاز است که ما به صورت فعّال و مستمر، فعالیتهای فرهنگی که جایشان خیلی خالی بود را، انجام بدهیم.
یک ماه بعد از آن جلسه، جَرقّه های امید زده شد؛ حاج آقای پدر (سردار مدیدیان) با من تماس گرفتند و گفتند با یکی از مسئولین و سردار طلایی جلسه دارند. بعد از پیگیری آن جلسات، مسئول مربوطه گفتند که یک مکانی هست که تازه بنّایی شده و متعلّق به خانوادۀ شهداست... و من باز احساس کردم که این هدیه ایست از جانب حضرت ولی عصر (عجل الله فرجه الشریف).
در دهۀ کرامت سال 84، یک روز قبل از راه افتادن اردوی مشهد، کلید بهره برداری از این مکان زده شد؛ این بار، به نام «شهدای غیاثوند قیصری». کانون شهید غیاثوند، خانۀ پدری شهیدان رضا و علی غیاثوند قیصری بود. در آنجا برگزاری کلاسها را بیشتر کردیم و حدود یک سال و نیم طول کشید تا تجهیزات ما، تازه کامل شد.
در سال 86 اولین نمایشگاه قرآن را با نام «پیدای پنهان» برپا نمودیم. یادم هست که آن تاریخ مصادف بود با رحلت امام خمینی (رحمه الله علیه) در نیمۀ خرداد. نمایشگاه ما هم در مورد حضرت امام (رحمه الله علیه) فعالیت داشت و هم در مورد حضرت زهرا (سلام اله علیها). در همان سال، از طرف شهرداری، فعالیت در یک غرفه در پارک دانشجو هم به ما پیشنهاد داده شد و ما نیز نمایشگاهی کوچک برای ارائۀ محصولات فرهنگیمان، راه اندازی کردیم. از جملۀ این محصولات، سخنرانی آقای دکتر توانایی که در مورد روانشناسی بود، خیلی مورد توجه قرار گرفت.
اتفاق جالبی که به نظر من از همان اتفاقات امام زمانی بود، این بود که شخصی، دورۀ سخنرانی استاد توانایی را از ما خریداری کرد و بعداً متوجه شده بود که یک حلقه از سی دی ها، اشتباهی در جعبۀ محصولِ فروخته شده قرار گرفته و برای تعویض آن، دوباره به ما مراجعه کردند. این شخص محترم، برای تعویض آن یک حلقه سی دی به مؤسسۀ ما تشریف آوردند و همین، بابِ آشنایی و همکاری با ایشان را برای ما بازکرد و ایشان، از همان روز تا امروز، با ما در زمینۀ طراحی سایتهای مجموعه همکاری میکنند. جناب آقای مهندس حیدری، با همکاری تیم فنّی خود، تا کنون 4 سایت را برای این مجموعه طراحی و راه¬ اندازی نموده اند که به لطف خداوند، این همکاری همچنان ادامه خواهد داشت.
نام سایت ما در ابتدا «النَّبَأ» بود، به معنای «خبر بزرگ»؛ که این اسم بعد از یک سال و نیم فعالیت به «اُسوه» تغییر پیدا کرد. در ابتدا فعالیت ما در این سایت محدود به نقش تربیتی زن در جامعه بود. اما امروز، به لطف خدا و یاری شهدا و زحمت همکاران و اساتید، این سایت جهان شمول گردیده است.
بعد از مدتی کوتاه که از فعالیت سایت اُسوه در سطوح وسیعتر گذشت، یک وقتی متوجه شدیم که از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، برندۀ جایزۀ بهترین سایت برای مخاطبان جوان شده ایم! این لوحِ تقدیر و افتخار را هم با افتخار دریافت کردیم و با انرژی بیشتر به کارمان ادامه دادیم.
نکته قابل توجه این است که پدر شهیدان غیاثوند قیصری همیشه به من میگفتند که «اجازه ندهید درب خانۀ شهیدان بسته شود، چون منافقان خوشحال می شوند». ما هم با هر ضعف و کاستی به وصیت آن پدر بزرگوار عمل کردیم و امروز، بحمدالله توانسته ایم خاطرات شهیدان غیاثوند قیصری و دیگران شهدای عزیز را در سایت بارگذرای کنیم و از همین طریق، نه تنها که نگذاشتیم درب این خانه بسته شود، بلکه توانستیم صدای شهدا، اهداف و وَصایای آن بزرگواران را به همه جای جهان برسانیم. خداوندِ مَنّان را شاکریم که ما را در این امر خطیر یاری کرد. به امید گسترش مؤسسات فرهنگی و قرآنی در جهت ارتقاء و نشرِ گستردۀ فرهنگ ناب محمدی در کشورِ اسلامی عزیزمان و سراسر جهان.
سرِ ارادت ما وآستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما می رود؛ ارادت اوست!
والسّلام علیکُم
خادم الشُّهدا؛ زهرا بادی