عارفان حماسه ساز
زندگی نامه شهیدان علی و رضا غیاثوند به زبان گرم پدر و مادر(قسمت دوم)
سوال: قبل از انقلاب در منزل تلویزیون داشتید؟
پدر شهید: بله سال ۴۶ بود که یک تلویزیون خریدیم. ولی بچه ها اصلا نگاه نمی کردند و فقط گاهی که فوتبال پخش می شد تماشا می کردند آن هم چون خیلی به ورزش علاقمند بودند.
سوال: فضای جامعه را چه طور می دیدید؟
پدر شهید: یک بار که برای انجام کار به میدان بهارستان رفته بودم صحنه ی عجیبی را دیدم. دو تا کودک به خاطر سرمای هوا رفته بودند داخل یکی از باجه های بلیت فروشی و هم دیگر را در آغوش گرفته بودند تا از نفس هم گرم شوند. یکی از الواط تهران که نوچه شعبان بی مخ بود آمد و این دو کودک را به باد کتک گرفت. من جلو رفتم و اعتراض کردم. به من گفت به تو ربطی ندارد، بهتر است دخالت نکنی، شب که آمدم منزل ناراحت بودم. تلویزیون برنامه ای تحت عنوان مسابقه سگ زیبا پخش می کرد. سگ دختر یکی از تیمسارها برنده شد. مجری از او پرسید اگر سگ شما مریض شود چه کار می کنید؟ گفت با هواپیمای پدرم برای معالجه میبرمش فرانسه! من گریه ام گرفت و گفتم خدایا این تخت و بخت را سرنگون کن؛ آنجا ۲تا کودک بی گناه را در سرما کتک می زنند و این جا یکی سگش را برای معالجه به فرانسه می برد.
سوال: بچه ها قبل از انقلاب فعال بودند؟
بله، با این که سن و سال کمی داشتند ولی اتاقی داشت تا آنجا اعلامیه ها، نوارها و عکس های امام (ره) را تکثیر و بین مردم پخش می کردند.
یادم هست شب ۲۶دی که شاه فرار کرد، رضا در منزل نبود. مادر خانم که ما او را خان جان صدا می کردیم از من خواست تا بروم دنبال رضا من گفتم نمی دانم کجا بروم. در همین اوضاع و احوال بود که رضا آمد صورت و دستانش سیاه است. هرچه از او پرسیدم کجا بودی، دائم می گفت ممد دماغ نفتی، آخر گذاشتی رفتی! بعد فهمیدیم که اینها تندیس های شاه آورده و آتش زده اند.
یا لثارت: شروع جنگ را یادتان هست؟ |
پدر شهید: بله. با شروع جنگ، بچه ها برای آموزش رفتند پادگان امام حسین علیه السلام. ولی من هر پایگاهی می رفتم، قبول نمی کردند. بعد فهمیدم که این سفارش بچه ها بود که من را نپذیرند. من هم به بهانه رفتن به قزوین و دیدن مادرم از خانواده خداحافظی می کردم و یکسر می رفتم کردستان. بعد از 3 ، ۲ ماه که بر می گشتم قزوین بعد از خداحافظی از مادر مجددا به جبهه می رفتم در این موقع بود که با شهیدان بزرگواری مثل شهید باکری و چمران آشنا شدم بعد از شهادت شهید چمران برای تدفین آمدیم تهران. وقتی رفتم منزل، رضا وعلى آماده می شدند که به جبهه بروند.
سوال: مانع رفتن آنها نمی شدید؟
پدر شهید: من رضایت نمیدادم. می گفتم من می روم جبهه است رضا می گفت هر کس راه خودش را می رود. یک بار هم برای گرفتن رضایت دست خط و امضای من را که خیلی هم سخت است جعل کردند و با علی راهی شدند. بعدا من از قضیه باخبر شدم ولی نمی توانستم کاری بکنم.
سوال: در جبهه چه کار می کردید؟
پدر شهید: سال ۶۵ که علی از جبهه رفتن من با خبر شده بود، خواست تا با هم برویم. من ۱۵۰ نفر نیرو از لشکر ۲۷ محمد رسول الله داشتم که ۷۵ نفر مسئول نگهداری وسایل رزمندگان و نامه ها بودند، ۷۵نفر دیگر هم به اتفاق خودم مشغول جمع آوری تکه های بدن شهدا بودیم.
سوال: مجروح هم شدید؟
پدر شهید: بله، در بهمنشیر آبادان غذای من شیمیایی شد، همان موقع وقتی بالای خاکریز بودم خمپاره ای از جلوی صورتم رد شد که چشم راستم زخمی شد(کاملا چشمم بیرون آمده بود و برای معالجه به بیمارستان اهواز رفتم. در همان حال با گریه به امام رضا عليه السلام متوسل شدم. شب در خواب دیدم که آقا آمدند، دستی بر روی چشم من کشیدند و چشمم خوب شد. صبح که پزشکان برای معاینه آمدند باورشان نمی شد. وقتی قضیه را تعریف کردم همگی به گریه افتادند.
چند بار هم به خاطر مجروحیت شیمیایی تحت درمان قرار گرفتم که به دلیل شیمی درمانی های متعدد تمام موی سر و صورتم ریخت.
در دو کوهه سفارش کردم به علی چیزی نگویید. رزمنده ای به نام «میلانی» که بعدا شهید شد، به علی گفته بود و خبر در گردان حبیب پیچید. علی یک سر آمد پیش من و گفت: سلام برادر غیاثوند! (من را پدر صدا نمی کرد حالا مجروح می شوی و به من نمی گویی من همه جا جاسوس دارم. از او خواهش کردم در این مورد به کسی چیزی نگوید چون در این صورت من را به تهران می فرستادند.
سوال: رضا چه شد؟
پدر شهید: سال ۶۱ وقتی ۱۷ سال سن داشت مفقودالاثر شد تا این که سال ۷۴ جنازه اش را آوردند، که سر نداشت ولی بقیه استخوان های بدنش بود.
سوال: از علی بیشتر برایمان بگویید
پدر شهید: سال ۶۲ در «حاج عمران» عراق مجروح شد. ترکشی به پایش اصابت کرد که استخوان را شکسته بود. علی را آوردند تهران و در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری کردند. من هم وقتی تلفنی با خبر شدم آمدم تهران، دیدم حاجیه خانم بالای سر علی است. کف پای علی را بوسیدم. حاجیه خانم یک ماه مراقب علی بود و چون اول مهر باید می رفت مدرسه، گفتم که من در بیمارستان می مانم. گفت نمی توانی چون شبها استخوانهای شکسته روی هم جا به جا می شوند و با وجود درد زیادی که دارد على ناله نمی کند و فقط می گوید الهی شکر. من میفهمم و دکتر را باخبر می کنم. گفتم من هم همین کار را خواهم کرد. ولی خوابم برد و سه مرتبه على خدا را شکر کرده بود، بعد فهمیدم و دکتر را باخبر کردم. وقتی دکتر پاسمان را باز کرد گفت تمام مویرگها پاره شده، ولی علی چیزی نگفته بود.
بعد از آن که کمی حالش خوب شد از بیمارستان مرخص شد. به مدرسه دارالفنون در خیابان ناصر خسرو می رفت و چون نمی توانست پیاده برود و از طرفی خیابان یک طرفه بود، مادرش از پلیس اجازه گرفت که با ماشین علی را تا جلوی مدرسه برساند. وقتی از این قضیه مطلع شد با ناراحتی از مادرش خواست تا دیگر این کار را نکند چون اعتقاد داشت اجر کارش از بین می رود.
سوال: چه طور از شهادت على مطلع شدید؟
پدر شهید: یک شب قبل از عملیات کربلای پنج على آمد پیش من خوابید. صبح گفت: عطا خان من می خواهم به مادرم تلفن کنم؛ دو، سه ماه است از خبری ندارم. در راه که می رفتیم مدام از شهدا صحبت می کرد
بعد گفت: می خواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم. سپس دو، سه تا مشت به شانه هایم زد. من هم خندیدم. گفت: خدا را شکر که هنوز توان دارید. در مرحله ی سوم این عملیات که امشب برگزار می شود ساعت یک بعد از ظهر من شهید می شوم و جنازه ام یک هفته تا ده روز به دست شما نمی رسد. حالا یک صحبتی با شما دارم و یک پیامی برای مادرم، از شما می خواهم در مراسم ختم من جلوی در ورودی بایستی، شانه هایت را باز کنی، گوشه ی لبت لبخند و در میان ابروهایت گره باشد. دو، سه ساعت طول می کشد. به دیوار تکیه ندهید، به خدا توکل کنید ان شاء الله خسته نمی شوید. از مادرم هم می خواهم با توجه به این که رضا مفقودالاثر است ولی ما که می دانیم مفقودالجسد است و اولاد دیگری هم ندارد، نمی گویم گریه نکند ولی این گریه پنهانی و به اندازه ای باشد که حضرت زینب سلام الله علیها گریه کرد
بعد دست انداخت گردن من و بوسید و گفت: این روبوسی دنیا، روبوسی بعد از روز رستاخیز، وقتی علی از پادگان بیرون می رفت من یاد سیدالشهدا علیه السلام افتادم که چه طور میدان رفتن فرزندش را تماشا می کرد. گفتم: ای آقا من طاقت شما را ندارم از خدا بخواه که به من نیرو و توان بدهد.
نویسنده و پژوهشگر: گروه تحقیق موسسه فرهنگی قرآن عترت و پژوهش اسوه تهران