عارفان حماسه ساز
زندگی نامه شهیدان علی و رضا غیاثوند به زبان گرم پدر و مادر(قسمت اول)
« لَكِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَأُولِئكَ لَهُمُ الْخَيْرَاتُ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»
اما رسول و مؤمنان اصحابش به مال و جانشان در راه خدا جهاد کردند و آنهایند که همه خیرات و نیکوییها (ی دو عالم) مخصوص آنهاست و هم آنان سعادتمندان عالمند. (توبه/88)
در یک محفلی دوستانه با حاج آقا غیاثوند و همسرش آشنا شدیم؛ مرد و زنی که تمام سرمایه های زندگی خود را فدای اسلام، آرمان های امام و مقتدای خود کرده اند.
زمانی که برای انجام مصاحبه به خانه ی آنان رفتیم متوجه شدیم هر دوی آنان از یک نفر به عنوان مربی اصلی فرزندان خود و پرورش دهنده ی آنان یاد می کنند؛ زنی که نزدیک به سال است به جوار دو نوه ی دختری خود رفته و در کنار آنان آرام كه است، خانواده و همرزمان شهدای غیاثوند از آن شیر زن با نام «خان جون» خانوم جان) یاد می کنند. حاجیه خانم غیاثوند صراحتا از «خان جون» به عنوان مادر اصلی بچه ها یاد کرده و می گوید: «همه ی کارهای بچه ها بر عهده ی مادرم بود و صاحب عزای اصلی آنها هم خود او بود». این مصاحبه را تقدیم می کنیم به روح «مادر بزرگ» شهیدان علی و رضا غیاثوند قیصری
گفت وگو با والدین شهیدان رضا وعلى غیاثوند قیصری سوال:
حاج آقا لطفا خودتان را معرفی فرمایید.
پدر شهید: عطاءالله غیاثوند قیصری هستم فرزند مرحوم حیدرقلی متولد ۱۳۱۷. پدرم مالک بزرگی بود و زمین های زیادی داشت ولی مثل بقیه ی اربابان عمل نمی کرد. چون با زارعين نسبت داشت، با آنها روابط خوبی برقرار کرده بود، به طوری که هر چه داشت با مردم تقسیم می کرد. سال ها در خدمت میرزا کوچک خان بود و به همراه ایشان با خاندان پهلوی و هم چنین نیروهای روس مبارزه می کرد.
سوال: حاج آقا اصالتا اهل کجا هستید؟
پدر شهید: ما از عشایر هستیم که زمان آقا محمدخان قاجار به نفع لطفعلی خان زند قیام کردیم، به سمت خرم آباد، ایلام و قزوین تبعیدمان کردند. سران عشایر را در قزوین سکونت دادند و بقیه را در اطراف تهران و کوهپایه های قزوین و شمال خراسان پخش کردند.
سوال: پدرتان چند تا فرزند داشت؟
پدر شهید: سه پسر داشت؛ مرحوم الله یار خان، عزیز خان که برادر ناتنی م بود و من
سوال: فضای خانواده تان چه طور بود؟
پدر شهید: چون پدر و مادر مذهبی داشتم، همیشه در حال مبارزه با رژیم بودیم. خصوصا به خاطر مسأله حجاب با طاغوت مشکل جدی پیدا کردیم.
سوال: چه قدر تحصیل کردید؟
پدر شهید: سال ۱۳۳۶ در قزوین دیپلم گرفتم. بعد از آن وارد احزاب شدم و علیه خان ها و توده ای ها سخنرانی می کردم. نطق خوبی هم داشتم.
سوال: خدمت هم رفتید؟
پدر شهید: با این که از لحاظ پزشکی می توانستم معاف شوم ولی اصرار داشتم که به خدمت بروم، چون پاسبان ها اذیت می کردند. البته در خدمت هم مشغول مبارزه شدم و سربازان را علیه طاغوت تحریک می کردم.
سوال: کی و چه طور ازدواج کردید؟
پدر شهید: سال ۴۲ بود با حاجیه خانم آشنا شد و به خاطر حجابی که داشتند ایشان را پسندیدم. مسأله را با مادرم مطرح کردم و ایشان به انفاق برادرانم رفتند خواستگاری. حاجیه خانم همشهری ما بود. البته آن موقع ما ساکن تهران بودیم مجلس عروسی مان هم به صورت یک مهمانی ساده برگزار شد.
سوال: در تهران چه کار می کردید؟
پدر شهید: ابتدا در وزارت کشور استخدام شدم ولی به خاطر فعالیت سیاسی که داشتم مدتی فراری بودم. بعد از آن مدارک من را بردند شرکت واحد و آنجا مشغول به کار شدم. سمت من سرپرستی و کنترل بلیت فروشان بود. ۳۵۰ تومان حقوق می گرفتم که آن موقع پول خوبی محسوب می شد. حاجیه خانم هم دبیر بودند.
سوال: قضیه ۱۵ خرداد یادتان هست؟
پدر شهید: بله، آن موقع در شرکت واحد مشغول بودم. به من گفتند تعدادی از رؤسای خطوط و کارمندان شرکت و احد را بفرستم قم. ولی من ، آنها را فرستادم سمت ساوه. وقتی از قضیه باخبر شدند شدند، فراری شدم و 2 الی 3 آماه مخفی بودم. بعد از آن توسط یکی از آشنایان برگشتم به کارم ادامه دادم .
سوال: آن موقع امام (رحمت الله علیه) را می شناختید؟
پدر شهید: اسمشان را شنیده بودیم. ابتدا مقلد آیت الله بروجردی بعد از ایشان مقلد آیت الله گلپایگانی شدیم و با شروع انقلاب و شناخت او ایشان تقلید کردیم.
سوال: خودتان فعالیت خاصی داشتید؟
پدر شهید: وقتی وارد حزب رستاخیز شدم، اعلامیه های حضرت امام رو را داخل کشوی کارمندان قرار میدادم تا این که یک روز نظافتچی مان فهميد مبلغ ۵۰۰ تومان دادم تا به کسی چیزی نگوید. پول را گرفت ولی بر خلاف قولی که داده بود رفت و همه چیز را گفت. مجددا فراری شدم. این بار رفتم قزوین منزل یکی از آشنایان، آنجا هم یک بار در یک مهمانی شروع به سخنرانی کردم. نوار صحبت های امام (ره) و یک ضبط صوت هم همراه داشتم. بعد فهمیدم که رئیس ساواک قزوین هم آنجا حضور دارد. در هنگام ناهار خبر دادند که ساواک من را خواسته. از بالکن پریدم پایین تا فرار کنم ولی چون نسبت به پایین دید نداشتم افتادم داخل حوض، با همان سر و وضع رفتم منزل یکی از دوستان و مخفی شدم تا این که پسر برادرم گفت که آن جا شناسایی شده و باید به مکان دیگری بروی. لذا پیاده به طرف تهران حرکت کردم.
سوال: فرزندانتان کی به دنیا آمدند؟
پدر شهید: سال ۱۳۴۴ اولین پسر ما به دنیا آمد که پدر بزرگ حاجیه خانم اسمش را رضا گذاشت. دومین پسر هم سال ۱۳۴۵ متولد شد که نامش را علی گذاشتیم.
سوال: چه طور بچه ای بودند؟
پدر شهید: بچه های شلوغی بودند. یعنی اصلا آرام و قرار نداشتند. کلاس کاراته هم می رفتند. البته على شلوغ تر بود.
نویسنده و پژوهشگر: گروه تحقیق موسسه فرهنگی قرآن عترت و پژوهش اسوه تهران